به گزارش خسروشاه نیوز، روزی که صبح اول وقت، از کلانتری محل تماس گرفتند و گفتند برای پیگیری پروندهی “مزاحمتی که دیشب برای دخترتان پیش آمده، لازم است بیایید اینجا” نزدیک بود سکته کنم. از ماجرا چیزی نمیدانستم. نفیسه چیزی به من نگفته بود. احتمالا نخواسته بود به هم بریزم.
به سراغش رفتم و از او پرسیدم ” ماجرای دیشب چی بوده؛ چرا نگفتی به من؟” با بغض و گریه پاسخ داد: “نگفتم که اذیت نشی! دیشب در حالی که منتظر اتوبوس بودم، یک راننده پژو جلوی پام توقف کرد و با زود تبلتم رو دزدید وقتی مقاومت کردم من رو کتک زد و روی زمین کشید. پاهام زخمی شدند و کبود”. دنیا دور سرم میچرخید. آنقدر به هم ریختم که نفهمیدم چطور خودم رو به کلانتری رساندم. سروان زرین خواست ماجرا را ناچیز نشان دهد و من را آرام کند ولی نتوانست. از او پرسیدم الان اون دزد بیمروت کجاست؟ گفت دستگیرش میکنیم نگران نباش…
از آن روز تا حالا، همین که نفیسهام کمی دیرتر از وقت مقررمان میآید خانه، تمام وجودم میشود نگرانی. چند بار زنگ میزنم بهش. تمام وجودم. میروم دم در مینشینم تا بلکه زودتر ببینمش. از آن روز تا حالا از پژو خاکستری متنفرم. از ایستگاه اتوبوس هم. هر وقت میفهمم کسی دختری را آزار داده، همان خشم و همان حس و حال در من زنده می شود. از خودم میپرسم پدرش الآن در چه حالیست. چه احوالی میتواند داشته باشد. چقدر نگران است. در این چند روز که صحبت از گم شدن الهه بود، همواره حس میکردم دختر من گم شده است، حس کردهام ماجرای نفیسه تکرار شده است.
دخترها را دریابید. آنها از این جامعه خیلی چیزها طلب دارند. بیشتر از همه، دخترها یک احساس امنیت طلبکارند.
دلم تنگ است!
دلم میسوزد
از باغی که میسوزد
نه بیداری
نه دیداری
نه دستی از سر یاری
مرا آشفته میدارد
چنین آشفتهبازاری…
- نویسنده : مهران صادق نیا
- منبع خبر : عصر ایران