روز شعر روز همۀ شاعران است چه کلاسیک و سنتی و چه نوپرداز. شهریار اما در شعر سنتی هم نوپردازی می کرده چندان که محمد علی سپانلو در «هزار و یک شب» فصل نوپردازی در شعر سنتی را با شعر شهریار شروع می کند

۲۷ شهریور سال‌مرگ محمد حسین شهریار شاعر پرآوازۀ معاصر به عنوان روز شعر و ادب پارسی نام‌گذاری شده است. این نام‌گذاری به همت و ابتکار علی‌اصغر شعر‌دوست نمایندۀ وقت تبریز و از مقامات شعر‌دوست و سابق جمهوری اسلامی صورت پذیرفت و این بحث درگرفت که چرا روز درگذشت شهریار و نه روز حافظ و فردوسی و مولانا و مگر شهریار شیفتۀ آنان و سعدی نبود؟

برخی به این موضوع اشاره کردند که نام‌گذاری روز درگذشت شهریار به عنوان روز شعر و ادب پارسی نماد یک‌پارچگی این سرزمین است و موافقان و مخالفان همچنان بحث می‌کنند و بعضی پای شاملو و نیما را به میان می‌کشند.

روز شعر اما روز همۀ شاعران است چه کلاسیک و سنتی و چه نوپرداز. شهریار اما در شعر سنتی هم نوپردازی می‌کرده چندان که محمد علی سپانلو در «هزار و یک شب» – سفینه شعر نو در قرن بیستم- فصل نوپردازی در شعر سنتی را با شعر شهریار شروع می‌کند. با شعر بسیار زیبای «هذیان دل». پس به جای بحث بر سر این که چرا روز درگذشت شهریار روز شعر باشد و زادروز اخوان و شاملو یا روزهای حافظ و سعدی نباشد در زیبایی شعر شهریار غرقه شویم که نوپرداز بود حتی وقتی سنتی می‌سرود و در معرفی او همین شعر بسنده است و البته امسال به خاطر درگذشت سایه (‌امیر هوشنگ ابتهاج) از شهریار و نقش او در آزادی سایه بسیار یاد شد خاصه آنجا که برای رییس جمهوری وقت و رهبری بعدی جمهوری اسلامی ایران نوشت: « ملایک به خاطر زندانی بودن سایه گریان‌اند.»

 

دارم سری از گذشت ایام——– توفانی و مالخولیایی
طومار خیال و خاطراتم——– لولنده به کا‌ر خود‌نمایی
چون پرتو فیلم‌های در‌هم—— در پردۀ تاريسینمایی
بگشود دلم زبان هذیان

مرغان خیال وحشی من—— تنها که شدم برون بریزند
در باغچۀ شکفتۀ شعر—- با شوق و شعف به جِست و خیزند
تا می‌شنوند صوتی از دور——– برگشته چوب اد می‌گریزند
در خلوت حجرۀ دماغم

این همره ناشناس من کیست —- کو شیفته داردم نهانی
گوشم به نوای عشق بنواخت—— چشمم به جمال جاودانی
مهتاب شبی که غره بودند—– دریا و افق به بیکرانی
پیشانی باز خود نشان داد

من با نوسانِ گاهواره —– پیچیده به لابه لای قنداق
وز پنجره چشم نیمه بازم——- مجذ‌وب تجلیات آفاق
گهواره مرا به بال لالای—- بر سینه فشرده گرم و مشتاق
می‌برد به سیر باغ مینو

آن دور نمای سوسنستان—— وان باد که موج‌ها برانگیخت
وان موج که چون طنین ناقوس—- دامن به افق زد و فرو ریخت
آن دود که در افق پراکند—- وان ابر که با شفق در آمیخت
شرح ابدیت تو می‌گفت

ما حلقه زده به دور کرسی —-شب زیر لحاف ابر می‌خفت
خانم ننه مادر بزرگم—- افسانه و سرگذشت می‌گفت
می‌کرد چراغ کور کوری—— من غرق خیال و با پری جفت
شعرم به نهان جوانه می‌زد

آن بید کنار جاده ده—— آیا که پس از منش گذر کرد
هر برگی از آن زبان دل بود—- با من چه فسانه ها که سر کرد
او ماند و جوان عاشق از ده— شب همره کاروان سفر کرد
از یار و دیار قهر کرده

آن چشمه و سنگ و دامن و کوه—- تا قصه ما شنیده بودند
با آن همه انس و آشنایی —-از صحبت من رمیده بودند
کس با دل من سخن نمیگفت— گوئی که مرا ندیده بودند
ای وای چه بی وفاست دنیا

آنجا گل وحشی‌یی به صحرا—– دیدم به نسیم کام راند
هی چادر برگش از سر دوش—- می‌افتاد و باز می‌کشاند
با شعر نگاه خود به گوشش—– طوری که نسیم هم نداند
گفتم گل من مرا زخود راند

چون دود معلق از دو سو بید—– آئینه آب می‌درخشید
ماه از فلک کبود ناگاه—– سیماب به سبز دشت پاشید
غلتید در آب زورق ماه —-آ‌ن سان که در آبگینه خورشید
افسوس که کاروان نایستاد

(سارا) گل و ماه کوهپایه—- در خانه زین عروس می رفت
سیلش بر بود و اژدهایی—- تند و خشن وعبوس می‌رفت
گلدسته بر آب و شیون خلق—- بر گنبد آبنوس میرفت
سارا تو شدی عروس دریا

توفان سیاهی ، شررزا —-سیلی به عذار شرق می‌زد
گرداب ، دهن دریده و رعد—– فریاد زبیم غرق می‌زد
چون شعله چشم اهرمن گاه—- مریخ زدور برق می‌زد
لرزان در و دشت و کوه و جنگل

چون چشم تو ای غزال وحشی—- روزیکه ز آدمی رمیدم
بوی تو مگر بدو گذشتی—– کز لاله ی وحشئی شنیدم
با شعله ی شوق در گرفته—- شب همره بادها دویدم
تا بوی گلم گرفت دامن

پروانه شدم به سونستان——– خود را به دم صبا سپردم
غوغای چمن ، بهار رنگین ——در عطر و ترانه غوطه خوردم
هر گل که عفیف و شرمگین بود——- بوسیدم و در بغل فشردم
در دامن لاله رفتم از هوش

مُرواریِ جوی ، شدّه میساخت—- وز پولک نقره چشمه جوشید
وان ژاله که چون نگین الماس—- در حُقّه لاله میدرخشید
بر سوسن لاجورد ناگاه—- زد شلعه به انعکاس خورشید
دشت آینه خانه شد نگارین

با نغمه ی ساز پر گرفتیم ——–مسحور جمال آن ستاره
آویخته کوکبی درخشان——- با رقص و جلای گوشواره
کانون سروش بود و الهام ———افشانده فرشته چون شراره
او آلهۀ جمال زهرست

خفته ملکه بقصر یاقوت—– دوروبر قصر ، گلعذاران
انوار زلال شعر و نغمه ——-فوّاره زنان زچشمه ساران
بارنده فرشتگان الهام——- با منظره ی ستاره باران
تا هدیه برند عاشقان را

ناگاه فراز غرفه خندان—— حافظ!که به زهره نَرد میباخت
زانو زده بودم اشکریزان—— کز طرفِ دریچه گردن افراخت
لبخند زنان کلاه رندی——- از سر بگرفت ، بر من انداخت
بشکفت بهشت خواجه در من

بشکفت شکوفه ، برف بشکافت—— غُرّیدمسیل و ایل کوچید
بر سینه ی درّه ی (قراکول) ——چوپان گله چون ستاره پاچید
زنگ شتران و ناله ی نی ——در گردنه های کوه پیچید
دارم سری و هزار سودا

دوشیزه ی ماهپاره ی ده ——چون لاله ی سرخ پرنیان پوش
وان روسری پرند زر بفت——- سوغاتی بادکوبه تا دوش
با چشم و نگاه آه وانه—- —استاده و برّه اش در آغوش
گویی که در انتظار گله است

پروانه چو برگ گل ، نگارین—— از بوسه ی گل چه شهدکام است
چون شیشه و می خطاکند چشم—— پروانه کدام و گل کدام است
چندین نسزد ستم به معشوق——- یک بوسه و کار گل تمام است
تا شمع کِی انتقام گیرد

در خلوت آن کبود ساحل—— کانجا همه نزهت است و رویا
وقتی به سپیده ی مه آلود—— بارند فرشتگان بالا
وز خیمه موجهای نیلی——- برخاسته دختران دریا
تا خنده مهر پای‌کوبند

خورشید چو گیسوان فرو هشت ——چون زلف سمن به هم بریزند
یک دسته زِ نرده های زرّین—— بر کنگره ی سپهر خیزند
یک سلسله در پرند امواج ——چوتابش نور میگریزند
مه خیزد و قو شتابد آن‌سو

محراب تو ، برفروخت قندیل—— افراشته معبدی مجلّل
وز گوهر شبچراغ انجم گل—— دوخته بر کبود مخمل
گلبانگ اذان طنین ناقوس ——- پیچید و شمیم عود و صندل
مدهوش درآمدم به زانو

چون چنگ خمیده پیر چنگی——- تا نیمه ی شب نماز کرده
بشکافت شب و به پلک سنگین ——-آمد درِ دیر باز کرده
بر سنگ مزار دخت راهب ——-چنگی به ترانه ساز کرده
چون ابر بهار اشک می‌ریخت

لرزید صلیب‌ها و نوری شد—— بر سر دیر چون کفن چاک
ارواح لطیف آسمانی ——-آهسته فرو شدند بر خاک
گرد آمده بر ترانه چنگ——- با پیکری از اثیر افلاک
موسیقی و اهتزاز ارواح

بشکفت فرشته ی ندامت ———–چون نورِ تنیده در مه و دود
بر سینه روان دختر دِیر– ——-قربانیِ عشق روح مردود
با اشک ِ فرشته ، شسته می شد– —–معصوم لطیف ِ شُبهه آلود
از لکّۀ بوسه گاه مسموم

من خفته به روی بام و پیدا———– تالار حرمسرای شاهی
بر طاق ِ دم ِ دریچه لرزان———– شمعی به نسیم صبحگاهی
غلطیده به تختخواب توری ماهی———- چو به تور تلّه ماهی
بیدی بدریچه طُرّه افشان

مطرود بهشت ، اهرمن شب ——-پروازکنان به بی صفایی
بر دخمه ی کوه ، عارفی دید——— مدهوش جمال کبریایی
خود ساخت بشکل حور و آنگاه———– چون صبح شفق به دلربایی
از روزن دخمه سر بر آورد

اهرمن : – مهمان نخوانده میپذیری ؟——- من ماهم و دخت آسمانم
پاداش توام هر آنچه خواهی———-بر خور ، که بهشت جاودانم
کابین من آسمان تو را بست ————-هر چند تو پیر و من جوانم
شب تیره و باد نعره می‌زد

عارف همه سر به جیب اذکار———– آفاق بسیر در نوردید
جز روح پلید در همه کون————- هر ذره بجای خویشتن دید
عارف : – کفر است از او جز او تمنّا———– من ماه نخواستم به بخشید
مردود پلید دور می‌شد

افسانۀ عمرم آورد خواب——— عمری که نبود خواب دیدم
در سیل گذشت روزگاران– ———امواج به پیچ و تاب دیدم
از عشق جوانیم چه پرسی——من دسته گلی بر آب دیدم
دل بدرقه با نگاه حسرت

شب بود نهیب باد و طوفان———— می‌کوفت در اطاق با مشت
رگبار به شیشه های الوان ———خوش ضرب گرفته با سر انگشت
تصویر چراغ پشت شیشه———— هی شعله کشیده باد میکشت
هم شوق به دل مرا و هم بیم

بیچاره زن سیاه طالع————- یک شب زده راه عففتش غول
پستان بدهان شیرخواره——— آن گنچ خرابه مانده مسلول
با رنگ پریده شب به مهتاب چون————- ساز حزین به ناله مشغول
می‌گفت به شیرخواره لالای

ای سوخته از گناه مادر ———–در آتش جرم و جور بابا
لولو ممه برده بغل سرد———– بی‌رحم نداده نسیه قاقا
صبح چون شود خدا کریم است———— باز امشبه هم چو بخت ماما
لالای ، گل فسرده لالای

با دود و مه غلیظ———– جفت آیینه ی آبهای دریا
با توده ابرهای دائم———– با قُبّه ی آسمان مینا
شرح ابدیّت تو میگفت —————من غرق یکی شِگفت رویا
ناگاه سفیر قو بر آمد

شب بود و به (ششگلان ِ) تبریز——— “اقبال ” بچهچه ِ مناجات
با زمزمه ی هزار دستان———- پیچیده صدا بکوچه باغات
تحریر ِ صدا ، فرشتگانی————– پرواز گرفته تا سماوات
روح همه عرش سیر می‌کرد

آن ابر تُنُک بیاد دریا———- بر دامن سبزه اشک می‌ریخت
از لاله گوشِ شاخه گل————- آویزه ژاله، چون دُر آویخت
لبخند ِ گُل ِ غفیف ِ خاموش ——————بلبل به غزلسرائی انگیخت
من بی تو دلم گرفته چون ابر

آب یخ وبرف از بر کوه ———میگشت به رودخانه پرتاب
گویی که یکی سمند ابلق ———–شوید دُم چون پرند در آب
وان آب زلال رودخانه ———–چون دسته گیسوان پُر تاب
افشانده بباد نو بهاری

روزی که دو سال و نیمه گشتم————- بس خاطره داشتم سرشتی
دمسازی طاوسان رنگین——– با نزهت عالمی بهشتی
ناگه بخود آمدم که بودم ——–پیری ازلی و سرگذشتی
خود را به سزا نمی‌شناسم

باز آن شب روستاست کز کوه——— برخاست غریو شهسون‌ها

بر روی گوزنهای بِریان ——افروخته بوته ها ، گَوَن‌ها
آهسته میان مردم ده ———–با بیم و امید ، انجمن‌ها
من کودک و در پی تماشا

بر میشدم از گَدوکِ (شِبلی ) ———چون آه که بر شود زسینه
وز بیم بلای سنگباران ———بر سینه فشرده آبگینه
با آن همه ، آبگینۀ دل———- پرداخته از غبار کینه
زان آینه شرم بودت ای آه

آن منظرۀ خرابه ، از دور ———-پیداست که بود کاروانگاه
می‌گفت دُرُشکه چی که آنجا ——–آیند حرامیان شبانگاه
افسانۀ سهمگین خود را ——– سر کرد خرابه با من ، آنگاه
شب دیدم برق چشم دزدان

پوشیده به برفهای دائم ——–توفنده و سهمگین ، دماوند
سیمرغ بقاف او گروگان ——–ضحّاک به غار او گرو بند
چون مهد فرشتگان ، مه آلود ———-چون قلعه جاودان ، ظفرمند
جز ابر نگفته با کسی راز

از یار دیار میگذشتم ——یک قافله بسته بار اندوه
با قافله میشدم سرازیر————- از دامنه های قافلانکوه
چون من ، دل کوه هم گرفته ———صبح است مِهی غلیظ و انبوه
یک اشک درشت ،کوکب صبح

بیشه است و کنار برکه آن بید ———با سلسلۀ پرندِ گیسو
چون دخترکی برهنه کز شرم ——پوشیده بگیسوان ، بَرو رو
در آب فکنده عکس ، گویی ————در آینه شانه میزند مو
وز پشت درخت ، سرکشد ماه

دریا و دل شب است و آفاق ———با زلزله یی مهیب ، لرزان
غوغای قیامت است گویی ———–ارواح جهنّمی گریزان
کوه و درّه ، سیلِ مار و افعی است ———با برق و شرر خزان و لغزان
آفاق بریزد و بپاشد

شب بود مَنَش مراقب از بام ——–شرمندۀ دزدی و گدایی
جز سایه ی من ، که بود وحشی——– آنجا همه انس و آشنایی
خود کرد چراغ ِ خانه روشن———– وز پنجره تافت روشنایی
نور از پس اشک ، لرزشی داشت

زانسوی ( قراچمن ) دیاری است ———نزهتگهِ شاهدان ِ آفاق
آن دامن کوه ( شنگُل آباد) ———–وان جُلگۀ سز (قِیش قُرشاق)
یاد آن شب ( خُشکناب ) ومهتاب ————وان صحبت میزبان ( قِپچاق )
آن یار و دیار آشنایی

شب بود و سواره می‌گذشتیم ——-همراه ِ سکوت ِ درّه ئی ژرف
پیچیده صدای پای اسبان ———-در کوه و شکستنِ یخ و برف
باد از پی وِ سایه ها گریزان———– آهسته درختها زدی حرف
برخاست صدای زوزۀ گرگ

آن صبح که ماهتاب هم بود ———من خوش به کجاوه خُفته بودم
نا گاه زغرّش ( قراسو ) ———-چشمی به سپیده دم گشودم
تا باز دَرایِ کاروانی ——–سر کرد فسانه و غنودم
آن روز سفر چه لذّتی داشت

آی صاحب خانه مهمانم ———–این گفت و نواخت مشت بر در
در واشد و ناشناس آمد———- اندوده به برف پای تا سر
در رفته ز برف و باد و بوران ———پیچیده به باشلُق سر و بر
گرگی زده بود و دشنه خونین

پاشید ز هم چراغ خورشید ————-بر آینۀ افق فرو ریخت
در پنبۀ ابرها زد آتش بس ———–شعله و دود در هم آمیخت
وان شعشعۀ منعکس بر استخر ———-لغزان شد و نقش‌ها بر انگیخت
چون صورت آرزو دلاویز

شب تیره و تازیانۀ برق ———–پیچیده به ابرهای انبوه
رگبار گرفت و سیل غرّید——– باران بلا و سیل اندوه
لرزان در و دشت و صخره غلطان ———با گُمب و گُرُمب از بر کوه
جنگل به لهیب برق ، سوزان

آن صبح که بود کوهساران ———از برف بسان سینه ی قو
با اِسکی رسم روستایی ——–سُر خوردن روی دسته ی پارو
سرگرم شدیم و پَر گشودیم ——-بر دامن کوه چون پرستو
خورشید هم از نشاط خندید

قوس و قزحی چون پر طاوس——— از گوهر طبع ِ تر، تراوید
زال فلک از کلاف ِ رنگین ———بس تار تنید و طُرّه تابید
یک سلسله از پَرند دریا——— یکدسته ز گیسوان خورشید
تا بافت بر آسمان کمر بند

صبحی که زمین ز برف دوشین ———دیبای سپید داشت در بر
خورشید به نوشخند و ما را ———سودای شکار کبک در سر
مرغ دل من که بچّه بودم ———می زد به هوای کبک پرپر
رفتیم بطرف ِ دامن ِ کوه

آهسته فرو شدیم آن شب ———از آن تل ِ خاک زیرِ خرمن
در آن سوی رودخانه ناگاه ———-دو شعله ی تند و تیز ، روشن
گرگ است آهای ، رفیق من ——–گفت برگشته گریختیم لیکن
با رعشه و رنگ و روی مهتاب

از دیده دل نگر که بینی هر ذرّه—————– زمین و آسمانی است
نز رخنه ی تنگ جرس آنجا —————–یک ذرّه نماید ار ، جهانی است
جان تیره از اوشود ، جهان تنگ ———–این حرص ، عجب بلای جانی است
شخصیّت مرد می‌فشارد

یاد آن شب عید کان پری دید ———–آویخته شال من ز روزن
چون من همه شاد و غُلغُل شوق ————–بر هر در و بام و کوی و برزن
یک جوجه دو تخم مرغ رنگین ——–بستند به شال گردن من
یاد آنشب عید یاد از آن‌شب

روزیکه زمین جدا شد از مهر————–دلگرمی بازگشت خود را ؛
در آینه ی افق نمی‌دید ——–تاریکی سرنوشت خود را
آن شب که به ماه می‌گفت——— آفسانه سرگذشت خود را
گردون بهزار دیده بگریست

کوهش ورم دِمار و دُمّل ابرش ———-ز دل گرفته آهی است
مهتاب شب انعکاس دریا ———از چشم پر اشک او ، نگاهی است
وین زلزله ی جگر شکافش ———–لرزیست که بر تبش گواهی است
از آتش تب جگر گدازان

آتشکده را صفای زرتشت ———چون لعل مذاب آتشی تل
گویی که شکسته آبگینه ———با تابش خور به سرخ مخمل
افرشته وَشی سپید جامه ———–در سایه و روشنی مجلّل
با چنگ عبادت است رقصان

بیشه است و مه و ستاره در آب ——–چون باد همی وزد ، گریزان
گویی به حرم‌سرای سلطانی ——عُریان ملکه است با کنیزان
چون خواجه سرا نهیبش آید ———-شلّاق زنان و برگ ریزان
لرزان و رمیده می‌گریزند

خاموش و حزین خرابه ————- گویی افسانه ی خود بیاد دارد
چون پیر ِ پس از قبیله ——مانده عمری به شکنجه می‌گذارد
بس خاطره ها که با خرابی——– هر ساله بخاک می‌سپارد
افسانه ی اوست در دهن‌ها

یک قرن عقب زدم خرابه ———-تا صورت اولی شد اینک
قصر است و شکوه میهمانی ———با جُبّه بسر سرا اتابک
اعیان و رجال گوش تا گوش ——-بر مقدم موکب ِ مبارک
کالسکه ی شاه شد نمایان

در کلبه ی پرت روستایی——– مسکین زن پیر ، پاره می‌دوخت
چخماخ زد و اُجاق گیراند ——–وز شعله ی آن چراغش افروخت
در وا شد و دختری در آمد ———–کز رشگ رخش چراغ هم سوخت
از مادر پیر آتشی خواست

از عینک پیر زن نگاهی———- کردم به گذشته ی حزینش
در باغ شباب ، دختری مست——— میآمد و ناز بر زمینش
هی کاخ امید و آرزو ریخت ———هی طُرّه به چهره داد چینش
تا خم شد و موی گشت کافور

کوه از بر آسمان نیلی ………چون کشتی غرق گشته در نیل
وان ابر ، ستیزه جو نهنگی است……… تازان به شکار خود به تعجیل
در ظلمت شب نهفت و دریا ………..بلعیدۀ خویش بُرد تحلیل
چون چشم نهنگ ها کواکب

هر گه که به خلوتی گریزم ……….از هول غمی و ناروائی
در نای دل شکسته چون آه ………….در گیرم و سر کنم نوائی
چون نی به روان دردمندان ……….می‌بخشم از آن نوا دوائی
این است وگرنه مرده بودیم

در جاده ی کهکشان ستاره………. میداد دفیله فوج در فوج
چون رشته ی دود و توری…….. ابر بگرفت خیال من ره اوج
چون موج خیال خویش دیدم………. من نیز گرفته دامن موج
رفتیم به هم به کشور ماه

عُریان پریان آسمانی ………در آب به گیسوان افشان
در حوض بلور لاجوردی …….غلتیده چو گوهر درخشان
وز درو به دختران دریا ……….لبخندزنان ستاره پاشان
با جلوه ی طاوسی گذشتیم

در ساحل آن سپید دریا …………..چون سایه به روشنی نشستیم
وز نیل غبار شب بَرو رفت ………..در چشمه ماهتاب شستیم
در چاه شب افتادگان را …….در جوی سپید ماه جستیم
با رقص سپیدگان گذشتیم

در راه ، دُرُشکه چی نشانم …………یک نقطه به گوشه افق داد
گفت ار پدر تو سازم او را …………خواهی چه بمن ، به مُشتُلُق داد ؟
من آب نبات دادم او را …………او نیز پُکی بمن چُپُق داد
وان نقطه نهفت در پس کوه

کم کم ، پدرم ، خدا بیامرز …………دیدم سر کوه رُسته چون کاج
چون بال مَلَک عبایش افشان ……….دستار سیادتش به سر تاج
وز کوه همی شود سرازیز……….. چون نور محمدی ز معراج
دیگر مگرش بخواب بینم

  • منبع خبر : عصر ایران